نوراجوننوراجون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

نفس مامان وبابا

   

نورا فرشته ی ما توبهترین هدیه خدایی خدایا شکرت ......قلبماچمامان بابا عاشششششششششششقتن

 

 

دو سالگیت مبارک عشقم

عسل مامان دوساله که پاهای کوچولوتو گزاشتی تو خونمون..یادش بخیر دوسال پیش اینموقع تازه رسیده بودم بیمارستان.وداشتم برا دیدنت لحظه شماری میکردم   عشقم امسال به خاطر ماه صفر چند روز دیرتر برات تولد میگیرم الان که من دارم برات وبلاگ مینویسم شما تو خواب ناز هستی ومنم منتظر بابایی هستم.تا بیاد وبعد از بیدار شدنت سه تایی بریم گردش عزیزدلم انقد از بودنت کنارم سر خوشم که این دوسال عین دو ثانیه برام گذشت.امروز با کمک هم یه کیک کوچولو مامان پز هم درست کردیم تا تولدتو جشن بگیریم   اینم متولدین امروز نی نی وبلاگ که عشقم هم توشونه خیلی دوستت دارم نفس مامان بابا به زودی با عکسای تولدت بر میگردم بوس بوس    ...
25 آذر 1393

23ماهگیت مبارک نفس مامان

عزیزم بیست وسه ماهه که دارم از باتو بودن لذت میبرم.تو همه وجود ونفسمی...انقد دختر شیرین ونازی هستی که هرلحظه باهات بودن برام لذت بخشه...دخترم ماشا...خیلی شیرین زبون شدی  وخیلی از واژه هارو هم بلد شدی...عزیزم متاسفانه چند وقته که مریض شدی...مامانی خیلی مراقبت بود تا مریض نشی..خداروشکر هم تا حالا موفق بودم...اما چند شب پیش که یکی از دوستام شام دعوتمون کرد بیرون..وقتی اونجا با بچه ها بازی میکردی اونا مریض بودن  و ویروس وبه شما منتقل کردن...دختر نازم از فرداش مریض,شد وصداش گرفت ....همش نق میزدی ومامان بغلت میکرد وارومت میکرد...من همیشه با داروهای گیاهی شمارو درمان میکردم..اما ایندفعه به خاطر اینکه لجباز شدی نه لیمرشیرین خوری ..نه چای گ...
25 آبان 1393

پیشرفتهای عسل خانم

مامانم اگه بدونی چقد شیرین زبون شدی...همش در حال خوردنتم...گوگولی ه مامان چه زبون هایی که برامون نمیریزی.از دیروز ۱۴ابان هم شروع کردی به پرسیدن این چیه؟؟؟؟؟؟؟؟ یه فصل مهم تو زندگیت که همش دوست داری اسم همه اشیا وموجودات رو بدونی .بعضی وقتها هم میپرسی what is this? که من سعی میکنم واژه انگلیسی شو بگم...البته خودت میدونی کی بگی این چیه؟ وکی بگی what is this خوشگلم شما دیگه الان شروع به گفتن جمله های طولانی کردی...مثلا جمله های پنج یا شش کلمه ای...البته بین کلمه ها یه وقف داری یعنی نمیتونی با صدای کسره بهم وصلشون بکنی...امروز ابمیوه دادم..میگی خدایا شکرت ابمیوه خوردم...قربونت بشم دخمل خوب مامان...هر کی هر چی بهت میده اول میگی مرسی....هر ک...
15 آبان 1393

شور حسینی

دخترم محرم امسال هم مثل هرسال عین برق وباد گذشت.بگزریم از اینکه دخمل کوچولوم اصلا نزاشت عزاداری کنیم امسال از روز سوم محرم هرشب با هم میرفتیم هییت.البته فقط عزاداری هارو تماشا میکردیم چون من همش دنبال شما بودم تا کار خطرناکی نکنی روز پنجم محرم هم که همایش شیر خوارگان حسینی بود بالاخره موفق شدم ببرمت همایش چون پارسال نتونستم ببرمت وهمش تو دلم بود. ساعت هشت ونیم صبح بیدار شدیم اینجا با چشای خواب الودی   بگولعنت بر یزید دخترم     زود راه افتادیم.همایش نزدیک خونه مامان جون بود با خاله نسرین ونهال جون وخواهر خاله نسرین رفتیم سمت همایش اینجا هم نورا جونی ونهال جونی با هم   اونجا هم همش با اون...
15 آبان 1393

۲۲ماهگیت مبارک عزیزم

عزیزدلم خوشگل مامانی.بالاخره وقت کردم بیام وبلاگت.اخه دخترم انقده شیطون بلا شدی دیگه وقت نمیمونه برام.این چند وقته زیاد نتونستم ازت عکس بندازم چون اصلا نمیمونی ازت عکس بندازم همش در حال بدو بدو یی عزیزم پیشرفتهای زیادی تو این ماه کردی...زبونت مثل عسل شیرینه.وقتی حرف میزنی میخوام بخورمت.نانازی عزیزم اینجا رفته بودیم باغ  برا سرزدن به مامانی واقاجون.وهوا خیلی سرد بود. اونروز برای اولین بار خودت تنها صندلی پشت نشستی ومامان جلو نشست.قربونت بشم که واسه خودت خانمی شدی ببین کجا خوابیدی وداری تی وی تماشا میکنی..عاشق جم جونیوری  خیلی به این نی نی هات علاقه داری همش برشون میداری ولختشون میکنی که ببریشون حموم ...
15 آبان 1393

دومین پاییزت به شادی

عزیزم پاییز بهترین فصل زندگیمه چون خدا دختر نازمو تو پاییز بهم داد..خدایاا ممنونم که منو لایق فرشته ی زمینیت دونستیییی     دختر پاییزی مون دوستت داریم هوارتاااااااااااااااااا       ...
31 شهريور 1393

21ماهگیت مبارک

عسیسمممم این روزا هرروز هزاران بار خدارو بابت داشتن گلی مثل شما شکر میکنم....   عزیزم روز به روز شیرین تر میشی ..هرروز کارای جدید یاد میگیری   این ماه از فعلها بیشتر استفاده میکنی..کاملا منظور خودتو میرسونی....میای به من میگی مامانی پاشووووو   منم بهت میگم مامانی برا چی وشما شروع میکنی به زبون ریختن تا منو از جام بلند کنی تا به خواستت برسی   قربونت بشممممم خیلی دوستت دارمممممممممممم   رفتیم خونه دایی محسننن... وشما فقططط شیطونی میکنی چون خونه جدید بود وبرات نااشنا به همه چی دست میزدی منم از ترس اینکه نکنه خدایی نکرده شیشه ای بشکنه وتو پات بره همش دنبالت بودم...دیگه اخر شب من این ش...
31 شهريور 1393

روزهای دلگیر

عزیزدلم این روزا همش بابایی سر کار و..ه....ومن وشما تنهاییم...هرروز سعی میکنم یه کاری بکنم تا شما   حوصلت سرنره.اما خوب دیگه خسته شدم انقد هرروز به این فکر کردم که چه کاری بکنم شما حوضلت سرنره   هیچ کلاسی هم نمیتونم ببرمت.چون اکثر کلاسای خوب به ما دور هستن ومنم تنهایی نمیتونم شما رو به اون کلاسا ببرم وهیچکدوم از دوستات هم همسن وسال شما نیستن...یکیش ده ماه از شما کوچکتره...ویکیش ده ماه از شما بزرگترهههه متاسفانه هنوز کوچولویی وهیچ کلاسی نمیتونم بزارمت.حتی استخر هم نمیتونیم بریم .کاش زودتر یه کوچولو بزرگ بشی تا بتونم راحت دستتو بگیرم وبریم کلاسهای مختلف تا مامان هم انقد نگران اوقات فراغت شما نباشه...در ضمن مامانی داره با...
21 شهريور 1393

بلاچه ی مامان

عزیزم این روزا هرروز بلا تر از دیروز میشی با شیرین زبونیهات همرو عاشق خودت کردی... جدیدا برا هر کلمه ای ها اضافه میکنی..مثلا میگی ابه ها...یا ماکاها...یعنی متکا...عین هندی هاااا هروقت حوصلت سرمیره میگی نانای بزارید بعد همرو مجبور میکنی برات دست یزنن...وهمه در هرشرایطی باید دست بزنن تا برقصی...بعدش میرقصی وبعضا مارو هم بلند میکنی ومیگی پاشوووووو   رفتیم باغ وشما کلی بازی کردی بخاطر این اب بازی دوروز ابریزش بینی داشتی بلاچه...چون باغ یه کم سرد بود     فدای موهای فرفری ت     موهاشو ببین چه خوشمله   واینم خنده موشی نورا عاشق بازی با...
18 شهريور 1393