نوراجوننوراجون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نفس مامان وبابا

شیطنتهای دخملی

عسسسسسسسسسلل مامان خیلی شیطون شدی..ماشا..پیشرفتهای زیادی داشتی...دیگه وقتی از خواب بیدار میشی گریه نمیکنی..خودت چهاردست وپا میای پیشم قربونت بشم   مامانی همش مواظبتم که به چیزای خطرناک دست نزنی اخه علاقه زیادی به سیمهای برق داری وهمش میری سراغ سیم تلویزیون   خوشگلم امروز وقتی صدات میکردم که نری طرف چیزی وبهت میگفتم بیا اینجا میومدی  انقد باهوشی نانازم که مفهومه حرفمو میفهمی   عسیسم منم چیزای خطرناکو جمع کردم تا شما به هرچیزی که دوست داری دست بزنی وحس کنجکاویت تقویت بشه...عزیزممممممم مامان همش مطالعه میکنه که ببینه چجوری باید با فرشته ای مثل شمابرخورد کنه امیدوارم وقتی بزرگ شدی بدونی که چقد برای ب...
5 شهريور 1392

سالگرد ازدواج مامان وبابا

عزیزم روز 28 مرداد سالگرد ازدواج مامان وبابابود..     .باهم رفتیم بیرون بعد از کمی گردش رفتیم پیتزا بخوریم که دخمل شیطونمون  داشت دلبری میکرد وهمه رستوران داشتن باهاش بازی میکردن...من وباب هم وقتی دیدیم نمیتونیم اونجا بخوریم..پیتزامونو برداشتیم اوردیم خونه چی میگید به هم        اینجاداری موهای بابارو میکشی       ...
30 مرداد 1392

نورا جونم راه افتاد

عزیز دل مامانی بالاخره در تاریخ 22 مرداد چهاردست وپارفتن رو شروع کرد . ...عزیز دلم از صبح که خونه   مامان جون بودیم همش تلاش میکردی چهاردست وپا بری اما همش میوفتادی تا بالاخره بعداز ظهر شروع   کردی به چهار دست وپا رفتن.. ..من انقد ذوق کرده بودم که مامان جون کلی بهم خندید. ..   خوشگلم امیدوارم توزندگی بهترین راه ها رو طی کنی ومامان بابا شاهد دانشگاه رفتنت باشن         ااااااااااااا جا نیست بشینم مامان من اون دلقک ومیخوام یعنی میتونم برش دارم         ماماننننننننننننننننننننن       &nbs...
30 مرداد 1392

نفسم

سلام عزیزم امروز 25هفته و4روزته مامانی منوبابایی داریم برای اومدنت لحظه شماری میکنیم نفس جونم چه لگدهایی که نثارمامانی نمیکنی... عسیسم ببخشیدکه خیلی وقته برات ننوشتم...این چندوقته درگیرانتخاب تختوکمدت هستم اخه مامانی دوست داره همه ی وسایل نفس جونی تک باشه....عاشقتیم مامانی..چندروز پیش بابایی دیدکه شماچطوری لگدمیزنی غش کرده بودازخنده که چطوری شکم مامانو کج وکوله میکنی...خیلی این روزاسخت میگذره مامانی همش دلم میگیره..طفلک بابایی هرروزمنومیبره بیرون...دوست دارم یه دنیا نفففففففففففففففسسسسسسسسسممممم ...
27 مرداد 1392

هفت ماهگیت مبارک نفسم

عسل مامان هفت ماهگیت مبارک     عزیزم خیلی شیرین شدی همش بامامانی حرف میزنی قربون اون صدای نازت بشم   مامانی این روزا که بابایی میره سرکار وماتنها خونه ایم خیلی بیشتر بهت وابسته شدم  البته شمابیشتر   وابسته شدی طوری که وقتی از اطاقی به اطاق دیگه میام میزنی زیر گریه  وهمش باید باهات بازی   کنم   برای همین مامان به هیچ کاریش نمیرسه...     راستی عزیزم شماعاشق اینه هم هستی هروقت بگیرمت جلو اینه بلند میخندی             خوشگلکم هرچی روزمین میبینه میخواد برداره بزاره دهنش.. ...
27 مرداد 1392

عکسای دوستات نانازی

  از بالا راست ...کیان.پارسا.ارتین.اویسا.پانیسا.متین .ارتین.حدیث   پایین راست....ادرینا.دیبا.یاسمین.امیرعلی.الینا.بیتا.دیانا.ایلین. نوراجونی    اینم یه عکس دیگه   ...
13 مرداد 1392